قاب عکسی روی دیوار ، تنها لذت زندگی یک مادر است.
به گزارش خبرگزاری صداوسیما مرکز زنجان؛بوی عید در شهر پیچیده ؛ کوچه ای از شهر خانه ای تزئین شده با شمعدانی های کوچک
وارد خانه که می شوی یک صدا بیشتر نمیشنوی ، آن هم صدای قل قل دستگاه تنفس است.
پسر بزرگ خانه به استقبالم آمد و من را به نشیمنگاه خانه برد.
صدای دستگاه تنفس هنوز در گوشم هست، با محمد هادی قرار است در خصوص مادر خانه گفتگو کنم.
قلم و کاغذ بر دست دارم یک لیوان چایی روی میز ، اما فقط دوست دارم به چشمان این مادر نگاه کنم ، گویی همه حرف های دنیا در سکوت این نگاه جا مانده است.
در همین ابتدا از محمد هادی پسر بزرگ خانه اجازه خواستم تا غروب در کنار این خانواده و مادر باشم تا مادرانه ترین لحظه های زندگی را اینجا ببینم.
میپرسم مادر چند سال است با این شرایط زندگی می کند؟
محمد هادی:10 سال است که مادرم همه هوشیاری خود را از دست داده و روی این تخت با دستگاه تنفس و دستگاه فیزیوتراپی زندگی میکند.
تخت مادر ،طوری جاگذاری شده که نگاه هایش به طاقچه خانه باشد،جاییکه یک آینه و قرآن بود و دو قاب عکسی که عکس دو پسر جوان در آن بود.
نگاهم به طاقچه و به عکس ها بود که محمد هادی گفت:همه ماجرا همین قاب عکس است، مادر 10 سال است کسی را به یاد نمی آورد اما هرگاه لبخندی بزند متوجه میشویم که نگاهش به قاب عکس ها افتاده است.
قاب عکس را از روی طاقچه برداشتم و نزدیک مادر شدم.
محمد هادی گفت:مامان این ها کی هستند؟مادر با بیقراری تمام گفت:رسول و حبیب.
برای مادری که حتی نام خود را نمیداند شنیدن نام رسول و حبیب برایم مثل یک مجعزه میماند.
محمد هادی ادامه داد:رسول و حبیب کی هستند؟مادر گفت:میشناسم این ها پسران من هستند.
از محمد هادی پرسیدم : چرا مادر با سطح هوشیاری پایین ، وقتی اطرافیان خود را نمیشناسد این دو پسرش را به خوبی می شناسد؟
پسر بزرگ خانه با چشم های پر از اشک گفت:رسول و حبیب چراغ این خانه بودند ، آنها دل به دریا زدند تا دل ما امروز آشوب نباشد، مادر هر گاه این عمس ها را می بیند:بی اختیار اشک میریزد و با بغض رسول جان و حبیب جان می گوید.
زنجان به دیار غواصان دریادل شهره یافته، 54 شهید غواص دارد که دو غواص از این تعداد ، یادگار این خانه هستند، رسول و حبیب گوزلیان.
حبیبالله گوزلیان در 29 اردیبهشت سال 44 در زنجان متولد و با شروع جنگ تحمیلی عازم میدان نبرد شد، وی پذیرفته شده در رشته فلسفه از دانشگاه تهران بود که در نهایت در 4 اسفندماه سال 65 پس از ماهها حضور در جبهه به شهادت رسید.
همچنین رسول گوزلیان نیز پس از حضور در میدان جهاد در کنار برادرش در سن ۱۷ سالگی به شهادت رسید.
یکی 21 ساله و دیگری 17 ساله؛ سن و سالشان با غیرت و کارشان جور نبود.مگر می شود چنین غیرت و تعصبی از دو جوان با این سنا و سال دیده شود؟این ها سوالاتی بود که نخواسته کنار مادر از محمد هادی پرسیدم.
محمد هادی گفت:جنگ که آغاز شد ، آرام و قرار نداشتیم خودم به عنوان پسر ارشد خانه عازم جبهه شدم ؛ چند روزی آنجا بودم تا رسول و حبیب هم به میدان نبرد آمدند.
پرسیدم :مادر مخالف اعزام هر سه شما نبود؟
محمد هادی: مادر مشوق اصلی ما بود : او همیشه می گفت:تا آخرین لحظه از کشور و از خاکتان محافظت کنید تا افسار کشور دست بیگانگان نیفتد.
صحبت هایمان به اوج خود رسیده بود که محمد هادی آلبوم عکسی برایم آورد.
عکس 3 نفره از 3 پسر خانه که لباس غواصی برتن داشتند.
پرسیدم چرا غواص شدید؟گفت: به خاطر اینکه باید از موانع آبی عبورمی کردیم ، دوره کوتاهی درکنار غواصان گذراندیم و غواص شدیم.
آقای گوزلیان گفت: رسول و حبیب درعملیات مختلف آبی و خاکی حضور داشتند که نهایتا: شهید حبیب در تاریخ 4/12/65 در منطقه شلمچه و شهید رسول در تاریخ 7/12/1362 در جزیره مجنون به شهادت رسیدند.
او گفت:با توجه به اینکه هر دو جوان این خانه اسفند ما شهید شده اند این ایام در این خانه ایام خاصی است.
مادر هر سال سر سفره هفت سین ، عیدی حبیب و رسول را هم کنار میگذارد و میگوید: آنها همینجا کنارما هستند ، آنها فرشته هستند روزی به دیدار مادرشان خواهند آمد.
خوشحالیم که به راه حق رفتیم***
در بخشی از وصیت نامه مشترک این دو شهید آمده است:مادر جان شهادت راهی بود که تو به ما آموختی؛ نبرد حق علیه باطل، راهی بود که ائمه به ما آموختند، ما خوشحالیم که به راه حق رفتیم و شما هم از این انتخاب ما خوشحال باشید.
ای کاش گوشه به گوشه شهر نماد شما بود***
آنقدر غرق در غیرت و تعصب شهیدان غواص بودم که گذر لحظه ها را فراموش کرده بودم!من تمام روز در کنار این خانواده شهید بودم و همچنان دوست داشتم در کنار آنها باشم تا ببینم ، مادری که هرچه را در این دنیای فانی فراموش کند دردانه های خانه را فراموش نمیکنید، تا بنویسم قصه مادرهای سرزمینم را که هنوز به یاد فرزندان شهیدشان اشک میریزند.
با خانواده گوزلیان خداحافظی کردم و رفتم ! به جوانان هم سن و سال رسول و حبیب که میرسیدم دوست داشتم کنارشان بایستم و غیرت و مردانگی را فریاد بزنم، دوستم داشتم گوشه به گوشه شهر نماد مردانگی این جوانان بود تا هیچ گاه فراموششان نکنیم.
مادران سرزمین من هنوز دلتنگ فرزندانشان هستند.
نویسنده:رضا علیزاده